امیر مهدیامیر مهدی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

امیر مهدی دردونه مامانی وبابایی

  • به نام آغازگرعشق
  • پسمر من در تاریخ 01/12/1391 در بیمارستان آزادی ساعت 8:30 صبح روز سه شنبه دیده به جهان گشود.
  • امیر مهدی ثمره ازدواج سه ساله ماست .                                                                 

 

سیزده بدر

امسال سیزده بدر با خانواده خیلی حالید من و هلاله گلی از صبح رفتیم و صبحانه رو هم بیرون خوردیم بابایی شیفت بود و کلی حرص میخورد تا ظهر شدو کم کم بچه ها بهمون ملحق شدن ناهار هم کله پاچه مامان پز بود خیلی خیلی عالی بود بعدهم پسری کلی بازی کردو بعازظهر هوا سرد شدو بخاطر بچه ها راهیه خونه شدیم همین که سوار ماشین شدیم پسری خوابش برد و چند ساعتی خوابید و وقتی هم بیدار شد کلی خسته بود و نمی تونست روی پاهاش وایسته. ...
15 فروردين 1394

سال94

امسال مثل هرسال روز اول عید خونه مادر بزرگ و بعد از صرف ناهار راهی خونه شدیم برای بستن چمدونا. کارهارو انجام دادیم و راهی خونه بابا علی شدیم و صبح زود راهی شدیم .دو روزی یزد بودیم وبعد شیرازو بعد هم به کاشان رفتیم .تعطیلات خوبی بود من که کلی بهم خوش گذشت سه روز هم کاشان بودیم و بعدهم آمدیم چون شیفت آقای همسر بود .تواین چند روز پسری کلی بد عادت شده و همش به در میکوبه میگه ددددد ...
15 فروردين 1394

خرید عید

مامان هنگامه عاشق خریده تو اوج خستگی هم میتونم برای خرید کردن و گشت گذار کلی راه بیام اصلا خسته نمیشم  امسال همش بابایی منو میبرد به نمایشگاهها و با اینکه پسمری کلی خستش میکرد ولی اعتراضی نمیکرد تا من با خیال راحت انتخاب کنم  خلاصه هرجا که بگی با این پسر نق نقو رفتم و اصلا نگران خونه ی بهم ریخته هم نبودم و امسال برعکس هرسال سفره هفت سین رو هم آماده خریدم چون حوصله ی رنگ و سفال و چسب و تزیین رو نداشتم و خدارو شکرهم خوب بود و من راضی بودم ...
15 فروردين 1394

خونه تکونی

امسال هم مثل هر سال زود شروع کردم تا زودتر تمومش کنم ولی مگه تموم میشد لامصب دیگه کم اورده بودم همش به بابایی نق میزدم که کمکم کن هرکاری میکردم تموم شدنی نبود و بجای اینکه کمر همت ببندم همش میرفتم خرید و خوشحال بودم ولی همین که پام به خونه میرسید افسردگی میگرفتم و خسته بودم با هرمشقتی بود تمومش کردم البته اینو بگم هنوز یه جاهایی هست که سرفرصت تمیزش میکنم فعلا خستم میفهمی خسته ...
15 فروردين 1394

نژلا جونم

خیلی وقت بود که نژلا رو ندیده بودم و درست بعداز بدرقه ی لیلا جونم با هم درارتباط بودیم وبا وایبرو ....از هم خبر میگرفتیم تا اینکه 19 اسفند بود که قرار شد بیاد خونه ما...اونم که تا از واب بلند بشه و.........خلاصه ساعت 13 بود که اومد و کلی باهم خوش گذرونیدم .پسمری طبق معمول غریبی میکردو یه جورایی اعصابم رو بهم میریخت ولی با این حال بازم خوش گذشت نژلا جونم کلی زحمت کشیدو ما رو هم شرمنده کرد  راستی جای دوستمون لیلا جونم رو هم کلی خالی کردیم و حتی دلمون نیومد بهش بگیم که ما باهم هستیم.دوست مهربونم قول داده که ماهی یکبار بیاد خونمون البته رو حرفای نژلا نمیشه حساب کرد ...
15 فروردين 1394

تولد عشق

امسال برای تولد پسمری کلی برنامه داشتم که نشد .مجبور شدیم دوبار تولد بگیریم یکیش 24 بهمن بود که خونه ی پدر بابایی گرفتیم چون پدر و مادر بابایی حامد عازم سفربودند .یه تولد خوب و بیاد موندنی مادر بزرگ و پدر بزرگت کلی برات زحمت کشیده بودن و حتی خونه رو هم تزیین کرده بودن و بابایی هم برات کیک باب اسفنجی و یه شام عالی \\که زحمت درست کردنش رو شوهر عمه حمیده کشید \\خلاصه همچی عالی بود و پسمری هم کلی ذوق داشت. من بخاطر رسیدگی به پسمری خودم هم مریض شدم و اصلا حال خوبی نداشتم اما با کمکه خواهر گلم هلاله کلی از کارام انجام شد روز تولد پسمری هم خودم مریض بودم هم پسمری و وقتی پسمری مریض میشه همش آآآآآآآآآوویزووونه منه همش گریه میکردو نق نوق میکرد با...
15 فروردين 1394

جا موندم

پسمریه بد اخلاقم خیلی وقته که از نوشتن جا موندم همش تقصیر خودته خب اصلا موقعی که بیداری مهلت نمیدی وقتی هم که خوابی من مجبورم تند تند به کارههای خونه برسم .مهم نیست تا اونجایی که یادم باشه برات از چند ماه قبل مینوسم...........1 تو ماه آآآآآآآآآآبان الهام جون اومد خونمون واز موقعی که اومد تو بیقراری و گریه کردی تا موقعی که رفت 2تولد یوسف بود و ما رفتیم تولدش خیلی پسر خوبی بودی وباعث تعجب من و بابایی شدی ولی همین که شب رسیدیم خونه مامان فاطمه بد جوری تب کردی و این آآآآآآآغاز یه مریضیه طولانی و بد بود هر کاری میکردم تبت پایین نمیومدو همش گریه میکردی و اشتها به غذا نداشتی تو سه روز سه بار دکتر عوض کردیم تا آخر دکتر خودت...
15 فروردين 1394

سالگرد ازدواج ما

20 آآآآآآآآباااااان سالگرد ازدواجمون بود .بابایی کلی شرمنده ام کرد .  خیلی خوب بود چون من کلی سورپرایز شدم....واااای که چقدر زود گذشت . حامد جان امیدوارم سالیان سال سایه ات بالای سرمون باشه و همیشه خوبو خوش و سلامت و موفق باشی عزیزترینم ...
10 آذر 1393

خداحافظی با دوست نازم

از صبح با پسمری و نژلا رفتیم کلی تزیین و بزن و برقص عالی بود بعدلیلا رفت آرایشگاه و ماهم بعدازاتمام کارها حاضر شدیم مامانا هم اومدند و خیلی عالی بود مخصوصا وقتی که حامد بچه رو گرفت دیگه از این بهتر نمیشد  جمعه رو هم با نژلا برای خداحافظی رفتیم و چند ساعتی در کنار هم بودیم و بعد دوست گلم ساعت 11 پرواز داشت و بعداز دو روز باز هم مثل قدیما باهم در ارتباطیم دلم براش خیلی خیلی تنگ شده ولی چاره ای نیست......... امیدوارم هرجا که هست شادو خوش باشه ... ...
10 آذر 1393